عمر سعد اقدام به جنگ نمود . در این گاه حر بن یزید ریاحی رو به عمر کرد و گفت : آیا تو می خواهی با این مرد بجنگی ؟
عمر گفت : آری ، به خدا جنگی خواهم کرد که کمترین نتیجه ی آن پریدن سر ها و پراکنده شدن دست ها باشد .
حر ، بند بند وجودش به لرزه در آمد و به سمت لشگریان خود بازگشت . مهاجر بن اوس به او گفت : ای حر ! تو مشکوکی ! گاهی بود که وقتی می گفتند آن کیست که اشجع کوفیان است ، نام تو زمزمه می شد . حال تو را چه شده ؟
حر گفت : به خدا قسم یاد می کنم که من چون تمام شما در انتخاب بهشت و جهنم آزادم و باز قسم خدا را یاد می کنم ، که چیزی را بر بهشت ترجیح نمی دهم ! گر چه تکه تکه و سوزانده شوم ...
( در صورت تمایل به ادامه مطلب مراجعه فرمایید . )

ادامه مطلب |